سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان من و کتونیام

بچه که بودم

عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود

با بندای مشکی..

عاشقش بودم

اخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید.

میگفت زود کثیف میشه.

ولی این وسط یه مشکلی بود

دو سایز برام بزرگ بود

مامانم گذاشتش تو انباری

گفت یه کم که بزرگتر شدی بپوشش

خلاصه دو سال گذشت...

مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده

انقد ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال در میوردم

اخه تو کل این دو سال

هر کفشی میخریدم به خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفید نمیرسه

رفت و از انباری اوردش بیرون

با ذوق در جعبه رو باز کردم ولی خشکم زد

اصلا اونی نبود که فکر میکردم

یعنی تو کل این دو سال انقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود

با خودم گفتم این بود اون کفشی که بخاطرش رو همه ی کفشا عیب میزاشتم؟

این بود اون کفشی که واسه این که بپوشمش اینهمه انتظار کشیدم؟

یه سری چیزارو ،یه سری آدما رو انقد تو ذهنمون بزرگشون میکنیم که واقعیشونو فراموش میکنیم

ولی وقتی که دوباره باهاشون روبرو میشیم میبینیم که اصلا ارزش نداشتن که اینهمه ذهنمونو مشغولشون کردیم.....

به همه به اندازه ارزششون بها بدیم...

 







[ چهارشنبه 96/3/3 ] [ 12:32 صبح ] [ حسن بنیادی ] نظر